حسی در من بیداد می کند،حس تابیدن،حس چشمک زدن،حس ستاره بودن.اما چگونه با تو بگویم؟چگونه با تو پرده راز بگشایم؟ به چه آوایی تو را ندا دهم که ای ققنوس بی قرارم ! بدان که شبانگاه، به آن لحظه که مردمان در ورطه سکوت اجبار شده شب ،شب زده می گردند و به خوابی عمیق فرو می روند من بیدارم به یاد تو ای ستاره شبهای تارم.از درد چشم انتظاری،لحظه ای خواب به چشمانم نمی آید.دوست دارم لحظه ای خواب برچشمانم فرود آید شاید به گذرگاه خواب ،نسیم دیدارت بر من وزیدن گیرد،امّا،امّا کجا خواب؟.سحر که نسترن های سرخ ،رخ چون ماهشان را بر لب بام آفتاب به نمایش می گذارند خانه از نفس گرم یاس به زیبایی یک احساس لبریزمیشودوآنگاه ذره ذره وجودم به ترانه ای تلخ،غریبانه اشک می ریزد.ومن گمشده درسراب مستی فریادمی زنم،آه میکشم که ای شقایق کویرستان بی نشانی! لحظه ای بامن بگوازنمازت،ازرکوع عشقت از سجده روحت،چرا که اگر تو با من به نماز نایستی ، می سوزم، می میرم.